مسلمانان در شرایطی بس دشوار و حسّاس به سر می بردند. چندین شبانه روز بود که در میان خوف و رجا نفس می کشیدند. روزها را با جنگ و گریزهای طاقت فرسا به شب می رساندند و شب ها را برای پیش گیری از شبیخون دشمن در بیدارباش و نگهبانی سحر می کردند. پس از آن که آن سه سردار نیز هیچ یک نتوانستند گامی به پیش برند، اندوه و غصّه در صورت مسلمانان موج می زد. یک چشم مسلمانان به آسمان برون و چشم دیگرشان به جمال رسول اللّه صلی الله علیه و آله دوخته شده بود، به این امید که «دستی از غیب برون آید و کاری بکند.»
امّا حضرت حبیب اللّه صلی الله علیه و آله را حالی دیگر؛ و اندیشه هایی برتر بود. او در راهی که پیش گرفته بود هرگز تردیدی نداشت. دل دریایی اش با ایمان و
[95]
امیدی وصف ناپذیر در جوش و خروش بود، تا این که در شبی همچنان هراس انگیز، زبانِ بشارتْ بیان خود را به سخن برگشود. ضمن این که فردا را با صراحت «روز پیروزی» می نامید، سرفصل فتح و فیروزی را چنین سرود:
«لاَُعْطینَّ هذِهِ الرَّایةَ غَدا رَجُلاً یفْتَحُ اللّه عَلی یدَیهِ، یحِبُّ اللّه وَ رَسُولَهُ، وَ یحِبُّهُ اللّه وَ رَسُولُهُ، کرّارٌ غَیرُ فَرّار / فردا پرچم اسلام را به دست کسی خواهم سپرد که خدا با دستان او راه پیروزی را خواهد گشود، او خدا و پیامبرش را دوست می دارد و