loading...
امام علی علیه السلام
mostafa saidi بازدید : 22 شنبه 29 تیر 1392 نظرات (0)

 

پیش از این در حوادث سال دوم گفته شد که رسول خدا(ص)در ماه جمادی الاول با گروهی از مهاجرین از مدینه تا جایی به نام عشیره رفت ولی با کاروان قریش برخورد نکرده و پس از چند روز که در آنجا ماندند به مدینه بازگشت و در آن وقت کاروان به سوی شام می رفت، در هنگام مراجعت کاروان نیز پیغمبر اسلام دو نفر از مهاجرین به نام سعید بن زید و طلحه را برای کسب اطلاع از آنها فرستاد و به دنبال آن نیز خود آن حضرت آماده حرکت شد.

کاروان مزبور به سرکردگی ابو سفیان و همراهی سی یا چهل نفر از قرشیان که از آن جمله عمرو بن عاص و مخرمة بن نوفل بود از شام باز می گشت و خود ابو سفیان نیز از ترس آنکه مبادا مورد حمله مسلمانان قرار گیرد پیوسته از مسافرینی که به او بر می خوردند وضع راه را پرسش می کرد تا آنکه شنید محمد(ص)به منظور حمله به کاروان از مدینه خارج شده.

ابو سفیان بی درنگ ضمضم بن عمرو غفاری را مامور ساخت تا بسرعت خود را به مکه برساند و به قریش اطلاع دهد که کاروان و اموالشان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته و برای محافظت کاروان از مکه کوچ کنند.

ضمضم بسرعت خود را به مکه رسانید و در حالی که بینی شتر خود را بریده بود و پالانش را وارونه کرده و جامه خود را دریده بود وارد شهر شد و فریاد می زد:

ای گروه قریش اموال خود را دریابید!کاروان در خطر حمله محمد و یارانش قرار گرفته!فورا حرکت کنید که اگر دیر بجنبید همه را خواهند برد!

ابو جهل که این خبر را شنید بی تابانه این طرف و آن طرف می رفت و مردم را برای حرکت به سوی کاروان تحریک می نمود و اگر تحریکات او هم نبود همان خبر ضمضم بن عمرو برای جنبش مردم مکه کافی بود زیرا کمتر کسی بود که در میان کاروان قریش مالی نداشته باشد.

و بدین ترتیب بزرگان قریش مانند امیة بن خلف، ابو جهل، عتبه، شیبه و دیگران و از بنی هاشم نیز عباس بن عبد المطلب و به گفته برخی طالب بن ابی طالب و جمع دیگری با ساز و برگ جنگ از مکه خارج شدند و هنگامی که در خارج شهر، سان دیدند سپاهی عظیم و مسلح که حدود هزار نفر می شدند حرکت کرده بود، و همراه خود هفتصد شترو دویست و یا چهارصد اسب داشتند و همگی زره و اسلحه بر تن داشتند.

لشکر اسلام

رسول خدا(ص)نیز وقتی از مدینه خارج شد عمرو بن ام مکتوم را به جای خویش منصوب داشت و با گروهی از مهاجر و انصار که سیصد و سیزده نفر یعنی هشتاد و دو نفر مهاجر و بقیه از انصار بودند و بسختی هفتاد شتر حرکت داده و اسلحه مختصری که به گفته مورخین شش زره و هفت شمشیر بود (1) با خود داشتند به راه افتادند.

برای سوار شدن و استفاده از این هفتاد شتر هر سه یا چهار نفر به نوبت یکی از شتران را سوار می شدند، مانند آنکه رسول خدا(ص)، علی بن ابیطالب و مرثد بن ابی مرثد یک شتر نصیبشان شده بود و حمزة بن عبد المطلب، زید بن حارثه، ابو کبشه و انسه یک شتر داشتند.

از آن سو ابو سفیان وقتی مطلع شد پیغمبر با مسلمانان از یثرب حرکت کرده اند برای آنکه دچار زد و خورد با آنها نشود و برخورد با ایشان ننماید، همه جا با احتیاط می رفت و هر کجا می رسید تفحص و جستجو می کرد و بخصوص وقتی به حدود بدر رسید و دانست مسلمانان در آن نزدیکیها هستند راه را کج کرده و نگذاشت کاروانیان به بدر نزدیک شوند و بسرعت آنها را از منطقه دور کرد و سرانجام توانست کاروانیان را از مناطق خطر بگذراند و اطمینان پیدا کرد که دیگر مسلمانان به آنها دسترسی پیدا نخواهند کرد.

اما کار از کار گذشته بود و لشکر قریش با تمام تجهیزات و نفرات از مکه بیرون آمده بود و با اینکه ابو سفیان برای آنها پیغام فرستاد که خروج شما برای محافظت کاروان بوده و اکنون کاروان از خطر گذشت و دیگر نیازی به آمدن شما نیست و بی جهت خود را به جنگ با مسلمانان دچار نکنید، اما غرور و نخوت برخی چون ابو جهل که مغرور تجهیزات و کثرت لشکریان خود شده بودند مانع از بازگشت آنان شد و گفتند: ما باید تا«بدر»پیش برویم و چند روز در آنجا به عیش و نوش و رقص و پایکوبی بپردازیم و ابهت و عظمت خود را به رخ عرب و مردم یثرب بکشیم، تا برای همیشه رعب و ترس از ما در دلشان جای گیر شود و فکر جنگ و کارزار با ما را از سر دور سازند.

نظر خواهی رسول خدا(ص)

رسول خدا(ص)همچنان که پیش می رفت مطلع شد که مردم قریش و سران ایشان با لشکری بزرگ برای حفاظت از کاروانیان از مکه بیرون آمده اند و کاروان قریش نیز از آن حدود گذشته است و از اینجا به بعد پیشروی رسول خدا(ص)و همراهان به جلو صورت تازه ای پیدا می کند و حساب برخورد و جنگ با لشکر قریش در پیش است، از این رو در جایی به نام «ذفران »توقف کرد و اصحاب و همراهان خود را جمع کرده و از جریان حرکت قریش و لشکر مجهز ایشان آنان را مطلع ساخت و در بازگشت به مدینه و یا پیشروی و جنگ با قریش از آنها نظر خواهی کرده به مشورت پرداخت.

مهاجرین به طور مختلف نظر دادند، چنانکه ابو بکر و عمر برخاسته و شبیه به یکدیگر گفتند: «انها قریش و خیلاؤها، ما آمنت منذ کفرت، و لا ذلت منذ عزت و لم نخرج علی اهبة الحرب » (2) [اینان قریش هستند با تمام فخر و بزرگمنشی، از روزی که کافر شده ایمان نیاورده، و از روزی که عزیز گشته خوار نگشته اند و ما به آهنگ جنگ و آمادگی با کارزار از مدینه نیامده ایم]و بدین ترتیب جنگ را مصلحت ندانستند، ولی مقداد بن عمرو - یکی دیگر از مهاجرین - برخاسته و چنین گفت:

[ای رسول خدا هر چه خداوند برای تو مقرر فرموده بدون تامل انجام ده و مطمئن باش که ما پیرو تو و گوش به فرمان توییم، و ما همچون بنی اسرائیل نیستیم که به موسی گفتند: تو با پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما در اینجا نشسته و نظارت می کنیم. . . !بلکه ما می گوییم: تو و پروردگارت بروید و جنگ کنید و ما هم پشت سر شمامی جنگیم!

ای رسول خدا سوگند بدان خدایی که تو را به حق مبعوث فرموده ما را تا هر کجا برانی همراه تو خواهیم آمد و پشت سر تو هستیم!]رسول خدا(ص)چهره اش باز و خوشحال شد و ضمن تحسین و تقدیر از او باز هم به صورت نظر خواهی فرمود:

ای مردم بگویید چه باید کرد؟و راهی پیش پای من بگذارید؟

این بار روی سخن متوجه انصار مدینه بود که بیشتر آن گروه را تشکیل می دادند - آنها در پیمان عقبه تنها دفاع از پیغمبر را به عهده گرفته بودند و پیمانی برای جنگ با دشمنان آن حضرت نبسته بودند - رسول خدا(ص)می خواست نظریه آنها را بداند و ببیند آیا آنها نیز آماده جنگ هستند یا نه.

سعد بن معاذ منظور پیغمبر را دانست و از جانب انصار آمادگی خود را اعلام کرده چنین گفت: ای رسول خدا ما به تو ایمان آورده و تصدیقت کردیم اکنون نیز دنبال تو و آماده فرمان توایم، به خدا سوگند اگر به دریا بزنی ما هم پشت سر تو در دریا فرو خواهیم رفت و یک نفر از ما از فرمانبرداری و پیروی تو تخلف نخواهد کرد. . .

- برای ما هیچ دشوار نیست که فردا با دشمن رو به رو شویم و ما در جنگ مردمانی شکیبا و بردبار و هنگام برخورد با دشمن پا برجا و ثابت هستیم. به امید خدا حرکت کن و ما را نیز با خود به هر جا که می خواهی ببر!

سخنان گرم و پرشور سعد، رسول خدا(ص)را به نشاط آورد و فورا دستور حرکت داد و مژده پیروزی بر دشمن را به آنها داده فرمود: به خدا سوگند گویی هم اکنون جاهای کشته شدن سران دشمن را پیش روی خود می بینم.

لشکر مسلمانان همچنان تا نزدیک بدر و چاههای آبی که در آنجا بود پیش رفت و در آن نزدیکی توقف نمود و چون شب شد علی بن ابیطالب، زبیر بن عوام و سعد بن ابی وقاص را با چند تن دیگر مامور ساخت به کنار چاه بدر بروند بلکه خبر تازه ای از قریش کسب کنند و به اطلاع آن حضرت برسانند و خود به نماز ایستاد.

علی(ع)و همراهان به کنار چاه آمدند و در آنجا به دو نفر که یکی نامش اسلم ودیگری ابو یسار بود و به منظور بردن آب برای لشکریان قریش آمده بودند برخورد کردند و آن دو را دستگیر نموده با شتری که برای حمل آب همراه داشتند به نزد رسول خدا(ص) آوردند.

پیغمبر مشغول نماز بود و مسلمانان شروع به بازجویی از آن دو کرده و در این میان رسول خدا(ص)نیز نماز خود را تمام کرده و از آن دو پرسید:

اخبار قریش را به من بازگویید؟

آن دو خود را معرفی کرده گفتند: به خدا آنها در همین نزدیکی و پشت این تپه هستند.

پیغمبر پرسید: آنها چقدر هستند؟

- زیادند!

- نفراتشان چه اندازه است؟

- نمی دانیم!

- هر روز چند شتر می کشند؟

- بعضی از روزها نه شتر و گاهی ده شتر!

رسول خدا(ص)در اینجا تاملی کرد و فرمود: اینها بین نهصد تا هزار نفر هستند.

- از اشراف و بزرگان قریش چه کسانی همراهشان آمده؟

گفتند: عتبه، شیبة، ابو البختری، حکیم بن حزام، نوفل بن خویلد، حارث بن عامر، عمرو بن عبدود، طعیمة بن عدی، ابو جهل، امیة بن خلف. . . و گروه زیادی از سران قریش را نام بردند.

رسول خدا(ص)که نام آنها را شنید رو به مسلمانان کرده فرمود:

- مکه اکنون جگر گوشه های خود را به سوی شما فرستاده!

تصمیم به جنگ

به ترتیبی که گفته شد هر دو گروه آماده جنگ شده بودند و به منظور مقاتله و کارزار پیش می رفتند، رسول خدا و همراهان پیش از قرشیان به چاه های بدر رسیدند ودر کنار اولین چاه فرود آمدند، در اینجا ابن هشام و دیگران نوشته اند که: «حباب بن منذر»یکی از مسلمانان که به وضع آن بیابان آشنا بود پیش آمده گفت: ای رسول خدا آیا به دستور خدا در اینجا فرود آمدی و وحیی در این باره بر تو نازل شده و قابل تغییر نیست یا روی مصالح جنگی است؟

فرمود: نه!وحیی در این باره نازل نشده و روی مصالح است!

عرض کرد: پس دستور دهید مردم همچنان تا آخرین چاه پیش روند و در آنجا منزل کنیم و روی چاههای آب را ببندیم و حوضی درست کرده آن را پر از آب کنیم تا در نتیجه چاههای آب در اختیار ما باشد و بدین ترتیب برتری بر دشمن داشته باشیم.

پیغمبر این رای را پسندید و دستور داد بر طبق گفته او عمل کنند.

اما برخی این حدیث را مخدوش دانسته و گفته اند: با سابقه ای که ما از پیغمبران الهی و اوصیای آنها داریم که رسمشان نبوده در هیچ مقطعی حتی در سخت ترین شرایط جنگی، آب را به روی دشمن ببندند (3) و بخصوص اختلافی که در این نقل هست این روایت قابل خدشه و تردید بوده، و پذیرفتن آن مشکل است.

و نیز همانها نقل کرده اند که: پس از فرود آمدن لشکر، سعد بن معاذ پیش آمده عرض کرد: ای رسول خدا گروهی از ما که نمی دانستند خواهی جنگید همراه ما نیامده اند و ما در دوستی تو از آنها محکمتر نیستیم، اینک بهتر آن است در پشت جبهه جنگ سایبانی برای تو فراهم سازیم و چند اسب تندرو نیز در آنجا آماده کنیم که اگر ما کست خوردیم شما به وسیله یکی از آن اسبان خود را به یثرب رسانده و به کمک آنها تبلیغ دین و جهاد با دشمنان را دنبال کرده و از خود دفاع کنی!رسول خدا(ص)او را دعا کرده و این کار نیز انجام شد و ابو بکر نیز نزد پیغمبر آمده در آن سایبان و«عریش »جای گرفت.

ولی با توجه به روایت طبری (4) که می گوید: آن حضرت را در هنگام جنگ مشاهده کردند که شمشیر برهنه ای در دست داشت و به دنبال مشرکان می رفت و این آیه رامی خواند:

«سیهزم الجمع و یولون الدبر»

و روایت واقدی در مغازی که گوید: در هنگام جنگ آن حضرت در وسط اصحاب و یاران بود (5) و روایت دیگر طبری و سیره حلبیه و کتاب البدایة و النهایة (6) که از امیر المؤمنین(ع)نقل شده که فرمود:

«لما کان یوم بدر اتقینا المشرکین برسول الله(ص)و کان اشد الناس باسا و ما کان احد اقرب الی المشرکین منه(ص). . . »

[چون روز بدر شد ما از حمله مشرکان به رسول خدا پناه می بردیم و آن حضرت از همه بیشتر تلاش و شهامت داشت و کسی از آن حضرت به مشرکان نزدیکتر نبود. ]و روایت دیگری که در نهج البلاغه (7) از آن حضرت نقل شده که درباره همه جنگها به طور عموم به همین مضمون می فرمود:

«کنا اذا احمر الباس اتقینا برسول الله(ص)فلم یکن احد اقرب الی العدو منه »

و با توجه به اینکه در آن موقعیت از کجا می توانستند این مقدار شاخه خرما در آن بیابانی که درخت خرما نبود پیدا کنند، چنانکه ابن ابی الحدید گفته است. . . این حدیث نیز مورد تردید و خدشه است و الله اعلم.

باری کارها انجام شد و لشکر مسلمانان خود را آماده جنگ با قریش کردند در این وقت سپاه مجهز قریش از راه رسید و چون از تپه ای که رو به روی مسلمانان بود سرازیر شدند رسول خدا(ص)سر به سوی آسمان بلند کرده گفت:

[بار الها این قریش است که با تمام نخوت و تکبر خود به سوی ما می آیند تا به دشمنی با تو برخاسته و رسول تو را تکذیب کنند، پروردگارا من اینک چشم به راه نصرت و یاری تو هستم همان نصرتی که به من وعده داده ای، پروردگارا تا شام نشده آنان رانابود کن!]

تردید قریش در جنگ

لشکر قریش رو به روی مسلمانان فرود آمده و منزل کردند، و آن روز جمعه هفدهم رمضان بود و در ابتدا مسلمانان در نظر آنها اندک آمدند اما برای اطلاع بیشتر از وضع ایشان عمیر بن وهب جمحی را مامور کردند به مسلمانان نزدیک شود و از وضع لشکر و نفرات و تجهیزات آنها اطلاعاتی به دست آورده به آنها گزارش دهد.

عمیر بن وهب بر اسب خود سوار شده یکی دو بار اطراف مسلمانان گردش کرد و به نزد قریش بازگشته گفت:

نفرات آنها سیصد نفر - چیزی کمتر یا بیشتر - است، کمینی هم پشت سر ندارند، اما ای گروه قریش این مردمی را که من مشاهده کردم شترانشان مرگ بر خود بار کرده و شتران آنها حامل مرگ نابوده کننده ای هستند.

افرادی را دیدم که پناهگاهی جز شمشیر ندارند و به خدا سوگند آن طور که من دیدم این گروه مردمی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خود از شما بکشند، و بدین ترتیب من نمی دانم مصلحت در جنگ باشد یا نه، شما خود دانید این شما و این میدان جنگ!

سخنان عمیر بن وهب تزلزلی در قریش انداخت و از این رو جمعی از بزرگان قریش برخاسته به نزد عتبة بن ربیعه که ریاست لشکر را به عهده داشت آمدند و به او پیشنهاد کردند مردم را به مکه بازگرداند و خونبهای عمر بن حضرمی را نیز که در سریه عبد الله بن جحش کشته شده بود و گروهی به عنوان خونخواهی او حاضر به جنگ با مسلمانان شده بودند، پرداخت کند تا دیگر بهانه ای برای جنگ باقی نمانده و به مکه باز گردند.

عتبه رای آنها را پسندید و خونبهای عمرو بن حضرمی را نیز به عهده گرفت، اما چون آتش افروز این صحنه بیشتر ابو جهل بود، آنها را پیش ابو جهل فرستاد تا او را نیز متقاعد سازند، اما باز هم غرور و نخوت کار خود را کرد و ابو جهل متقاعد نشده پافشاری به جنگ داشت و نسبت جبن و بزدلی به عتبه داد و او را مردی ترسو خواندو از آن سو به نزد برادر عمرو بن حضرمی آمده او را تحریک کرد و در آخر جمعی را با خود همراه ساخته شعار جنگ را زنده کردند و دیگران را نیز به جنگ مصمم ساختند.

حادثه ای که در این میان به روشن شدن آتش جنگ کمک کرد - به گفته ابن هشام - این بود که شخصی به نام اسود بن عبد الاسد مخزومی از میان لشکر قریش بیرون آمد و همین که چشمش به حوض آبی که در دست مسلمانان بود - و از آب چاههای بدر یا آب بارانی که آن شب آمده بود پر کرده بودند - افتاد رو به نزدیکان خود کرده گفت:

هم اکنون با خدا عهد می کنم که به کنار این حوض بروم و از آن بنوشم یا آن را ویران سازم و یا در کنار آن کشته شوم و تا یکی از این سه کار را نکنم باز نخواهم گشت.

این را گفت و سوار بر اسب خود شده پیش آمد، حمزة بن عبد المطلب عموی پیغمبر جلو رفت و شمشیری حواله او کرد که پایش را از وسط ساق قطع نمود و با همان حال می خواست خود را به حوض آب برساند که حمزه ضربت دیگری بر او زد و به زندگیش خاتمه داد.

این جریان و مشاهده خون و منظره کشته شدن اسود بیشتر مشرکین را تحریک کرد و آماده جنگ شدند و طرفداران جنگ بر صلح طلبان فزونی یافتند.

کشته شدن عتبه، شیبه و ولید

با کشته شدن اسود مخزومی عتبه و برادرش شیبه و پسرش ولید لباس جنگ پوشیده به میدان آمدند و مبارز طلبیدند و جهت اینکه عتبه پیش قدم به جنگ شد بیشتر همان گفتار ابو جهل بود که او را مردی ترسو و بزدل خوانده بود و عتبه برای تلافی این سخن جلوتر از دیگران به معرکه آمد، از سوی لشکر مسلمانان سه تن از انصار مدینه به نامهای: عوف و معوذ، فرزندان حارث و عبد الله بن رواحه به جنگ آنها آمدند، اما عتبه وقتی آنها را شناخت با تحقیر گفت: ما را به شما احتیاجی نیست کسانی که هم شان ما هستند باید به جنگ ما بیایند و در نقلی است که یکی از آنها فریاد زد: ای محمد افرادی را از خویشان ما به جنگ ما بفرست. رسول خدا فرمود: ای عبیدة بن حارث، ای حمزه و ای علی برخیزید.

این سه شخصیت بزرگوار که از نزدیکان رسول خدا(ص) (8) نیز بودند به جنگ آنها رفتند و چون عتبه آنها را شناخت با غرور گفت: آری شما هم شان ما هستید و سپس حمله از هر دو طرف شروع شد.

عتبه با عبیده در آویخت و حمزه به جنگ شیبه رفت و علی به سوی ولید حمله کرد، حمزه و علی به حریفان خود مهلت نداده و هر دو را از پای در آوردند اما عتبه با عبیده هنوز مشغول جنگ و ستیز بودند که حمزه و علی به کمک او آمدند و عتبه را از پای در آوردند و سپس عبیده را که سخت مجروح شده بود با خود برداشته پیش پیغمبر آوردند، عبیده که چشمش به پیغمبر افتاد پرسید:

ای رسول خدا آیا من شهید نیستم؟

فرمود: چرا.

حمله عمومی و شکست قریش

با کشته شدن این سه نفر دیگر جنگ حتمی بود اما پیغمبر به لشکریان خود فرمود: تا من دستور نداده ام حمله نکنید سپس با سخنانی آتشین و خواندن آیات جهاد چنان مسلمانان را به جوش آورد که یکی از مردم مدینه که نامش عمیر بن حمام بود و مشغول خوردن خرما بود همین که از رسول خدا شنید که می گوید:

[سوگند به آن خدایی که جان محمد در دست اوست هر کس امروز برای خدا با این گروه بجنگد و در جنگ پایداری و استقامت ورزد و به آنها پشت نکند تا کشته شود خدا او را وارد بهشت خواهد کرد. ]

چند دانه خرمایی را که در دست داشت به زمین ریخت و گفت: چه خوب، فاصله من با بهشت فقط همین مقدار است که اینان مرا بکشند!این را گفت و شمشیرش را برداشته بیباکانه خود را به صفوف دشمن زد و عده ای را به قتل رسانده و چند تن را نیز مجروح کرد تا او را شهید کردند.

افراد دیگری نیز مانند این مرد چنان تحت تاثیر سخنان گرم و آتشین رسول خدا قرار گرفتند که خود را به دریای مواج دشمن زده و غرق در آنها شدند و چندان کشتند تا کشته شدند و بدین ترتیب حملات سختی از مسلمانان به صورت فردی و دسته جمعی شروع شد و طولی نکشید که در اثر استقامت و شهامت سربازان اسلام آثار پیروزی مسلمانان و شکست مشرکین نمودار گردید و دنباله لشکر قریش رو به مکه شروع به فرار و عقب نشینی کرد و سران قریش یکی پس از دیگری به ضرب شمشیر مسلمانان از پای در می آمدند.

در میان مهاجرین و سربازان مجاهد اسلام افرادی مانند بلال و عبد الله بن مسعود و دیگران بودند که بزرگان و سران قریش را هدف قرار داده و در صدد بودند آنها را از پای در آورند و انتقام سالها شکنجه و آزاری را که از آنها دیده و محرومیتهایی را که به وسیله آنها کشیده بودند از آنها بگیرند، زیرا بهترین فرصت را به دست آورده و میدان بازی برای انتقام در پیش روی خود می دیدند.

بلال از همان آغاز در کمین امیة بن خلف بود و پیوسته می گفت: امیه را رها نکنید که او سردسته کفر است، در این میان عبد الرحمن بن عوف که سابقه دوستی با امیة بن خلف داشت ناگهان چشمش به امیه افتاد که متحیر دست پسرش علی بن امیه را گرفته و ایستاده، امیه نیز عبد الرحمن را دید و از وی خواست تا پیش از آنکه به دست سربازان اسلام کشته شود عبد الرحمن او را به اسیری خود در آورد و بدین ترتیب موقتا جان خود و پسرش را حفظ کند تا بعدا با پرداخت فدیه و پول خود را آزاد سازد.

عبد الرحمن قبول کرد و او را به اسارت خود در آورد اما در این میان چشم بلال به او افتاد و پیش آمده گفت:

این مرد ریشه و اساس کفر است!این امیة بن خلف است، من روی رستگاری را نبینم اگر بگذارم او نجات بیابد!

عبد الرحمن گوید: من هر چه داد زدم این هر دو اسیر من هستند گوش به من نداد وبا صدای بلند فریاد زد:

ای یاران خدا بیایید. . . بیایید که ریشه کفر اینجاست. . . بیایید که امیة بن خلف اینجاست. در این وقت مسلمانان را دیدم که به دنبال صدای بلال از اطراف آمدند و دیگر کار از دست من خارج شد و امیه و پسرش زیر ضربات شمشیر مسلمانان قطعه قطعه شدند.

سرنوشت ابو جهل

پیش از این داستان اسلام معاذ فرزند عمرو بن جموح و پدرش را نقل کردیم همین معاذ بن عمرو بن جموح گوید: من در آن روز شنیده بودم ابو جهل در میان لشکریان قریش است و در کمین او بودم تا ناگهان او را مشاهده کردم که در میان جمعی به این طرف و آن طرف می زند و مردم را برای جنگ تحریک می کند.

و شنیدم که مردم می گفتند: کسی را به ابو جهل دسترسی نیست اما من تصمیم به قتل او گرفته بودم و منتظر فرصتی بودم تا بالاخره این فرصت به دستم آمد و خود را به او رسانده شمشیر محکمی به ساق پایش زدم که از وسط دو نیم شد و همانند هسته خرمایی که در وقت کوبیدن از زیر چوب می پرد آن قسمت که قطع شده بود به یک سو پرید.

عکرمه فرزند ابو جهل که از دور این جریان را دید به من حمله ور شد و شمشیری بر بازوی من زد که به پوست آویزان گردید اما من اهمیتی نداده با دست دیگر به جنگ ادامه دادم تا وقتی که دیدم این دست آویزان جز مزاحمت نتیجه دیگری برای من ندارد به کناری آمده و انگشتان آن را زیر پایم گذارده و بدنم را با شدت به عقب کشیدم و در نتیجه آن دست قطع شد و آن را به کناری انداخته به دنبال جنگ و کار خود رفتم.

دنباله داستان را اهل تاریخ چنین نوشته اند: که ابو جهل در آن حال پیاده شد و دیگر نتوانست به جنگ ادامه دهد و همراهان او نیز فرار کرده او را تنها گذاردند و یکی از مسلمانان به نام معوذ بن عفراء که از کنار او عبور می کرد شمشیر دیگری به اوزد که او را به زمین افکند و هنوز نیمه جانی در تن داشت که او را رها کرده رفت.

وقتی سر و صدای جنگ خوابید رسول خدا(ص)دستور داد ابو جهل را در میان کشتگان بیابند، عبد الله بن مسعود که از او دل پری داشت و آزار زیادی از او دیده بود به دنبال این کار رفت و او را میان کشتگان پیدا کرد و دید رمقی در بدن دارد.

عبد الله پای خود را زیر گلویش گذارد و فشاری داد و بدو گفت: ای دشمن خدا دیدی خداوند چگونه تو را خوار و زبون کرد!

ابو جهل گفت: چگونه خوارم ساخت؟کشته شدن برای مردی مانند من که به دست قوم خود کشته می شود خواری و ننگ نیست.

سپس پرسید: راستی بگو بالاخره پیروزی در این جنگ نصیب کدام یک از طرفین شد.

عبد الله گفت: نصیب خدا و رسول او گردید، و به دنبال آن سر از تنش جدا کرده به نزد رسول خدا آورد و حضرت حمد و سپاس خدای را به جای آورد.

سفارش پیغمبر درباره عباس و ابو البختری

هنگامی که لشکر قریش به سوی مکه می گریخت و مسلمانان آنها را تعقیب می کردند، از طرف پیغمبر اسلام به جنگجویان دستور داده شد از کشتن افراد عادی - که معمولا از ترس رؤسای خود در این قبیل جنگها حاضر می شوند - خودداری کنند، و نیز از کشتن عباس بن عبد المطلب - عموی پیغمبر - و ابو البختری ابن هشام - که هر دو در دوران محاصره مسلمانان در شعب ابی طالب و اوقات دیگر کمکهای مؤثری به پیغمبر و بنی هاشم و مسلمانان کرده بودند خودداری کنند.

ابو حذیفه - فرزند عتبه - که جزء مسلمانان و مهاجرین مکه در لشکر اسلام بود - بدون آنکه منظور پیغمبر را از این دستور بداند به خشم آمده و گفت: آیا ما پدران و فرزندان و برادرانمان را بکشیم ولی عباس را زنده بگذاریم، به خدا سوگند اگر من عباس را ببینم با این شمشیر او را خواهم کشت.

پیغمبر سخن او را نشنیده گرفت و به رو نیاورد، اما خود ابو حذیفه بعدها که منظورپیغمبر را دانست از گفتار خود سخت پشیمان بود و پیوسته می گفت: کفاره آن سخن نابجای من شهادت در راه دین است و باید در جنگ با دشمنان دین کشته شوم و سرانجام هم در جنگ یمامه به شهادت رسید.

مقتولین و اسیران جنگ

بر طبق گفته مشهور در این جنگ هفتاد نفر از مشرکان کشته شدند و هفتاد نفر نیز اسیر گشتند و از مسلمانان نیز چهارده نفر به شهادت رسیدند، که شش نفر آنها از مهاجر و هشت نفر از انصار بودند.

شهدای مهاجرین عبارت بودند از: عبیدة بن حارث، عمیر بن ابی وقاص، ذو الشمالین بن عبد عمرو، عاقل بن بکیر، مهجع غلام عمر بن خطاب، صفوان بن بیضاء.

و شهدای انصار به نامهای: سعد بن خیثمة، مبشر بن عبد المنذر، یزید بن حارث، عمیر بن حمام، رافع بن معلی، حارثة بن سراقة، عوف و معوذ - پسران حارث بن رفاعة. . .

و کشته شدگان قریش بیشتر از بزرگان آنها بودند که بنا به روایت شیخ مفید(ره)سی و شش نفرشان تنها به دست علی بن ابیطالب کشته شدند و قتل آنان برای قریش و مردم مکه بسیار ناگوار و گران بود و در میان اسیران نیز افراد سرشناس و بزرگ بسیاری به چشم می خورد.

و این مطلب پیش اهل تاریخ مسلم است که یکه تاز میدان بدر و تنها دلاوری که بیشتر بزرگان و شجاعان قریش را به خاک هلاک افکند علی بن ابیطالب(ع)بود زیرا در میان افرادی که به دست آن حضرت کشته شدند نامهای: ولید بن عتبة، عاص بن سعید، طعیمة بن عدی بن نوفل، نوفل بن خویلد، حنظلة بن ابی سفیان، زمعة بن اسود، حارث بن زمعة و افراد بسیار دیگری به چشم می خورد که هر کدام از آنها گذشته از قدرت و ثروت بسیاری که داشتند از شجاعان و دلاوران و برخی از آنها نیز از شیاطین و افراد خطرناک برای اسلام و مسلمین به شمار می رفتند و با کشته شدن آنها پایه های بت پرستی و شرک و ظلم و تعدی در جزیرة العرب یکسره متزلزل و بلکه ویران گردید که پس از آن دیگر نتوانستند آن را بنا کنند و با توجه به اینکه جنگ بدر جنگ سرنوشت میان مرام مقدس توحید و شرکت و بت پرستی بود و پیروزی مسلمانان در آن روز جنبه حیاتی برای اسلام داشت خدمتی را که امیر المؤمنین علی(ع)به اسلام کرد بخوبی روشن می سازد و مقام او را در برابر افراد بزدل و ترسو و یا کافر و منافقی که بعدا مدعی همطرازی آن بزرگوار گردیدند آشکار می کند همچون کسانی که وقتی جنگ شروع شد به بهانه حفاظت از پیغمبر خود را در«عریش »آن حضرت انداختند - چنانکه گفته اند - .

و به هر حال هنگامی که رسول خدا(ص)خواست از بدر حرکت کند دستور داد شهیدان را به خاک سپرده و کشتگان قریش را نیز در چاهی ریختند و آن گاه بر سر چاه آمده آنان را مخاطب ساخت و فرمود:

«هل وجدتم ما وعد ربکم حقا فانی قد وجدت ما وعدنی ربی حقا؟بئس القوم کنتم لنبیکم کذبتمونی و صدقنی الناس، و اخرجتمونی و آوانی الناس و قاتلتمونی و نصرنی الناس » - .

[آیا آنچه را پروردگارتان به شما وعده داده بود درباره خویش حق یافتید؟من وعده ای را که پروردگارم به من داده به حق یافتم، براستی که شما نسبت به پیغمبر خود بد مردمی بودید، شما مرا تکذیب کردید و دیگران تصدیق نمودند، شما از خانه و وطن آواره ام کردید و دیگران پناهم دادند، شما به جنگ من آمدید و دیگران یاریم کردند!]

اصحاب که این سخنان را می شنیدند با تعجب پرسیدند: ای رسول خدا با مردگان سخن می گویی؟

فرمود: آنان سخن مرا شنیدند - همانند شما - جز آنکه آنها قدرت و یارای پاسخ دادن ندارند.

سرنوشت اسیران و غنایم جنگ

از جمله اسیران بدر، عباس بن عبد المطلب - عموی پیغمبر - ، ابو العاص بن ربیع - داماد آن حضرت - ، عقیل بن ابیطالب - برادر علی(ع) - و نوفل بن حارث بن عبد المطلب - پسر عموی آن حضرت - بود. از قبیله های دیگر قریش غیر از بنی هاشم نیز افراد سرشناسی چون عقبة بن ابی معیط، نضر بن حارث، سهیل بن عمرو، عمرو بن ابی سفیان، ولید بن ولید و جمع دیگری به دست مسلمانان اسیر شده بودند که جز عقبه و نضر - که به دستور رسول خدا به قتل رسیدند - دیگران با پرداخت فدیه و برخی هم بدون فدیه آزاد شدند و فدیه ای را که معمولا برای آزادی می پرداختند از چهار هزار درهم تا یک هزار درهم بود که روی اختلاف وضع مالی افراد متفاوت بود، آنها که پول زیادتری داشتند بیشتر و آنها که فقیرتر بودند با پول کمتری خود را آزاد می کردند و گروهی از آنها که پولی نداشتند متعهد شدند تا چندی در مدینه بمانند و فرزندان انصار را نوشتن و خواندن بیاموزند و برخی هم به دستور رسول خدا آزاد شدند.

ابو العاص بن ربیع

رسول خدا(ص)از همسرش خدیجه چهار دختر داشت به نامهای: زینب، رقیه، ام کلثوم، فاطمه(س)و زینب را در زمان حیات خدیجه و درخواست او به ابی العاص - خواهر زاده خدیجه - شوهر داد، و این جریان قبل از بعثت رسول خدا(ص)بود و پس از اینکه آن حضرت به نبوت مبعوث گردید، دختران آن حضرت و از آن جمله زینب به پدر بزرگوار خود ایمان آورده و مسلمان شدند، اما ابو العاص با کمال علاقه ای که به همسر خود زینب داشت اسلام را نپذیرفت و به همان حال کفر باقی ماند و چون رسول خدا(ص)به مدینه هجرت فرمود زینب به ناچار در مکه و خانه شوهر خود ماند و از او اطاعت می نمود.

جنگ بدر که پیش آمد ابو العاص نیز در این جنگ شرکت کرد و به دست یکی از مسلمانان به نام خراش بن صمه اسیر گردید و همراه اسیران دیگر او را به مدینه آوردند. هنگامی که مردم مکه برای آزاد کردن اسیران خود پول و اموال دیگر به مدینه می فرستادند، زینب نیز مالی تهیه کرد و از آن جمله گردن بندی را نیز که خدیجه در شب عروسی و زفاف او با ابی العاص به وی داده بود روی آن مال گذارده و به مدینه فرستاد. همین که آن اموال به مدینه رسید چشم رسول خدا(ص)در میان آنها به گردن بند خدیجه افتاد و سبب شد تا خاطره خدیجه و محبتها و فداکاریهای آن همسر مهربان در دل آن حضرت زنده شود و در ضمن به حال دخترش زینب نیز که برای استخلاص شوهر خود ناچار شده یادگار مادر را از دست بدهد رقت کرد و تمایل خود را به آزادی ابو العاص و بازگرداندن آن اموال به دخترش زینب به مسلمانان اظهار فرمود و آنان نیز اطاعت کرده بر طبق میل آن حضرت عمل کردند و ابو العاص را بدون فدیه آزاد کردند، اما چنانکه برخی گفته اند: با او شرط کردند زینب را - که زنی مسلمان بود و بر طبق قانون اسلام بر مرد مشرک و کافری چون ابو العاص حرام بود - به مدینه بفرستد و او نیز پذیرفت و رسول خدا(ص)نیز زید بن حارثه و مردی از انصار را مامور کرد برای آوردن زینب به حوالی مکه بروند، چون به مکه رفت وسایل حرکت زینب را فراهم کرده و هودجی برای او ترتیب داد و او را به برادر خود کنانة بن ربیع سپرد تا جایی که قرار بود به زید بن حارثه و رفیقش بسپارد و کنانه مهار شتر زینب را به دست گرفت و چون به راه افتاد سر و صدا بلند شد و مردم مکه که بیشتر داغدار کشتگان خود بودند حاضر نبودند که روز روشن دختر محمد(ص)را با آن ترتیب از مکه بیرون ببرند و آنها انتقامی نگرفته باشند و به همین منظور گروهی از اوباش را تحریک کردند تا مانع حرکت زینب شوند و از آن جمله شخصی به نام هبار بن اسود بن مطلب و شخص دیگری به نام نافع بن عبد القیس بودند که پیش از دیگران خود را به هودج زینب رسانده و هبار با نیزه ای در دست بدان هودج حمله کرد. کنانه نیز تیری به کمان نهاد و خود را آماده جنگ با آنها کرد که بالاخره ابو سفیان و جمعی از قریش وقتی وضع را چنان دیدند و خطر جنگ و اختلاف تازه ای را مشاهده کردند دخالت نموده و کنانه را قانع کردند تا زینب را به خانه بازگرداند و پس از آرام شدن سر و صدا و گذشتن چند روز، شبانه و دور از انظار مردم او را از مکه خارج سازد.

اما همان حمله هبار به هودج سبب وحشت زینب - که در آن وقت حامله بود - گردید و موجب شد تا پس از بازگشت به خانه بچه خود را سقط کند و روی همین جهت هنگامی که رسول خدا(ص)مکه را فتح کرد خون چند نفر را که یکی همین هباربود هدر ساخت که هر کجا او را یافتند به جرم این جنایتی که کرده بود او را به قتل رسانند. (9)

نمونه ای از ایمان مسلمانان

شاید در خلال آنچه تاکنون از داستان جنگ بدر و شهامت و فداکاری مسلمانان آن روز - اعم از مهاجرین و انصار - نگارش یافت گوشه هایی از ایمان و استقامت شگفت انگیز آنان در دفاع از دین و گذشت بی دریغ آنها در مورد هدف مقدسی که داشتند آشکار شده باشد ولی قسمت زیر نمونه ای است که از میان نمونه های بسیاری برای خواننده محترم انتخاب کردیم و وضع تدوین این مختصر اجازه نمی دهد قسمتهای دیگری را ذکر کنیم:

مصعب بن عمیر یکی از مهاجرین و مجاهدان این جنگ بود که پیش از این نیز نامش به عنوان نماینده رسول خدا(ص)و فرستاده آن حضرت به شهر مدینه ذکر شد، وی برادری داشت به نام ابو عزیز که جزء لشکر مشرکین به بدر آمده بود و در جنگ با مسلمانان شرکت داشت و یکی از پرچمداران آنان محسوب می شد، وی نقل می کند هنگامی که مسلمانان بر ما پیروز شدند یکی از انصار مرا به اسارت گرفت و هنگامی که مرا دستگیر کرده بود برادرم مصعب بن عمیر سر رسید و چون مرد انصاری را با من دید رو به آن مرد کرده گفت:

او را محکم ببند که مادرش پولدار است و ممکن است پول خوبی برای آزادی او بپردازد؟

ابو عزیز گوید: من با کمال تعجب گفتم: برادر!به جای اینکه در این حال سفارشی درباره من به این مرد بکنی این چنین به او می گویی؟

مصعب گفت: برادر من اوست نه تو!

و دنباله داستان را مورخین این گونه نوشته اند که وقتی خبر اسارت ابو عزیز را به مادرش دادند پرسید: گرانترین فدیه و پولی را که برای آزاد کردن یک نفر قرشی باید پرداخت چه مقدار است؟

گفتند: چهار هزار درهم.

آن زن چهار هزار درهم به مدینه فرستاد و ابو عزیز را آزاد کرد.

و همین ابو عزیز نقل می کند که رسول خدا(ص)به مسلمانان سفارش کرده بود با اسیران خوش رفتاری و نیکی کنند و روی همین سفارش، من که در دست چند تن از انصار بودم تا به مدینه رسیدیم کمال خوشرفتاری را از آنها دیدم تا آنجا که در هر منزلی فرود می آمدند و هنگام غذا می شد نانی را که تهیه می کردند به من می دادند ولی خودشان خرما به جای نان می خوردند و من گاهی از آنها خجالت می کشیدم و نان را به خودشان پس می دادم اما آنها دست به نان نمی زدند و دوباره به خودم بر می گرداندند.

تقسیم غنایم

مسلمانان در جنگ بدر اموال بسیاری از دشمن به غنیمت گرفتند ولی در تقسیم آن میان ایشان اختلاف شد گروهی که مباشر جمع آوری آن بودند مدعی بودند که آنها از آن ماست، و گروهی که به تعقیب دشمن رفته بودند می گفتند: اگر ما دشمن را تعقیب نمی کردیم شما نمی توانستید به آسودگی این اموال را غنیمت بگیرید.

رسول خدا(ص)دستور داد همه آن غنایم را در یک جا جمع کردند و آنها را به دست یکی از انصار به نام عبد الله بن کعب سپرد تا دستوری از جانب خدای تعالی در این باره برسد و در راه که به سوی مدینه می آمدند در یکی از منزلها به نام «سیر»آیه انفال نازل شد و کیفیت تقسیم آن روشن گردید، و رسول خدا(ص)طبق دستور الهی آنها را تقسیم کرد.

پیروزی بدر به نصرت خدا و کمک فرشتگان بود

در چند سوره از سوره های کریمه قرآن که داستان بدر به اجمال یا تفصیل ذکر شده مانند سوره آل عمران و سوره انفال روی این موضوع - که این پیروزی به نصرت و یاری خدای تعالی انجام شد - زیاد تکیه شده تا موجب غرور و خودبینی مسلمانان نگردد و از تلاش و کوشش در پیمودن راه خطرناک و دشواری که در پیش داشتند آنها را باز ندارد، و به خصوص در چند آیه تصریح فرموده که خدای تعالی در این جنگ فرشتگان را به یاری شما فرستاد و نزول آنها موجب کثرت سپاه و سیاهی لشکر و دلگرمی جنگجویان مسلمان و سرانجام سبب پیروزی شما گردید، مثلا در سوره آل عمران چنین فرماید:

«و لقد نصرکم الله ببدر و انتم اذلة فاتقوا الله لعلکم تشکرون اذ تقول للمؤمنین الن یکفیکم ان یمدکم ربکم بثلاثة آلاف من الملائکة منزلین بلی ان تصبروا و تتقوا و یاتوکم من فورهم هذا یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مسومین »

[براستی خدا در بدر شما را یاری کرد در صورتی که زبون بودید پس از خدا بترسید شاید سپاسگزار باشید، آن گاه که به مؤمنان می گفتی: آیا کافی نیست شما را که پروردگارتان به سه هزار فرشته فرود آمده مددتان کند، آری اگر استقامت داشته باشید و پرهیزکاری کنید و دشمنان با این هیجان و فوریت بر شما بتازند پروردگارتان به پنج هزار فرشته شناخته شما را مدد می کند. ]

و در سوره انفال فرمود:

«اذ تستغیثون ربکم فاستجاب لکم انی ممدکم بالف من الملائکة مردفین. و ما جعله الله الا بشری و لتطمئن به قلوبکم و ما النصر الا من عند الله ان الله عزیز حکیم » .

[آن گاه که از پروردگارتان یاری خواستید و او شما را وعده یاری داد که به هزار فرشته صف بسته مددتان می دهیم و خدا آن را جز نویدی برای شما قرار نداد تا دلهاتان بدان آرام گیرد که یاری جز از سوی خدا نیست و خدا نیرومند و فرزانه است. ]

و در چند حدیث که از طریق شیعه و اهل سنت روایت شده فرشتگان در شب بدر به زمین فرود آمدند. و مضمون حدیث مزبور که شامل فضیلتی نیز برای امیر المؤمنین علی(ع)می باشد چنین است که در آن شب - که تصادفا شب بسیار سرد و تاریکی بود - رسول خدا(ص)از مسلمانان خواست تا یکی از ایشان برود و مقداری آب از چاه کشیده برای آن حضرت بیاورد، و کسی پاسخی به آن حضرت نداد جز علی(ع)که داوطلب شد و مشک خود را برداشته به لب چاه آمد و داخل چاه شده مشک را پر کرد و چون به سوی اردوگاه حرکت کرد باد شدیدی وزید که علی(ع)بناچار نشست تا باد گذشت آن گاه برخاسته به راه افتاد، و هنوز چندان راه نیامده بود که باد شدید دیگری وزیدن گرفت، به حدی که باز هم علی(ع) ناچار شد بنشیند و برای بار سوم نیز همین ماجرا تکرار شد، و چون به نزد رسول خدا(ص) آمد و آن حضرت سبب دیر آمدن او را پرسید علی(ع)جریان بادهای شدیدی را که سه بار وزید و او را مجبور به نشستن نمود به عرض رسانید، و رسول خدا(ص)بدو فرمود:

نخستین باد جبرئیل بود که با هزار فرشته برای نصرت و یاری ما فرود آمدند و بر تو سلام کردند و بار دوم و سوم نیز میکائیل و اسرافیل بودند که آن دو نیز هر کدام به اتفاق هزار فرشته فرودآمدند و بر تو سلام کردند. (10)

و فرشتگان که در این جنگ به یاری مسلمانان آمدند شماره و عددشان هر اندازه بوده - چنانکه خدای تعالی فرموده - برای دلگرمی مسلمانان و ایجاد رعب و ترس در دل مشرکان بود و گرنه کسی را نکشتند و اسیری را به اسارت نگرفتند، زیرا اسامی کشته شدگان بدر و قاتلان آنها و همچنین اسیران و اسیرکنندگان در تاریخ ثبت و نوشته شده است، اما این مدد غیبی و نزول فرشتگان موجب تقویت مجاهدان و دلگرمی آنان شد و توانستند به آن زودی و با آن افراد اندک با نبودن اسلحه کافی در فاصله کوتاهی آن گروه بسیار را به قتل رسانده و به همان اندازه به اسارت بگیرند. و این نکته نیز ناگفته نماند که طبق سنت الهی معمولا یاری خدا و نصرت الهی دنبال پایداری و استقامت نازل خواهد شد و هرگاه بندگان خدا در صدد یاری دین خدا بر آمدند و به تعبیر قرآن «خدا را یاری کردند»خدا نیز آنها را یاری می کند و از نظر جمله بندی «ان تنصروا الله »مقدم بر«ینصرکم »می باشد و این مطلب در قرآن و حدیث شواهد بسیار دارد که جای نقل آنها نیست، و در آیات فوق نیز این جمله جالب است که می فرماید:

«بلی ان تصبروا و تتقوا. . . یمددکم ربکم بخمسة آلاف من الملائکة مردفین » .

و به گفته یکی از دانشمندان شاید سر اینکه شماره فرشتگان در این آیات مختلف ذکر شده همین اختلاف ایمان و مقدار صبر و استقامت آنان در برابر دشمن باشد و خدای تعالی بخواهد به طور کنایه و ضمنی بفهماند که هر چه پایداری و استقامتتان بیشتر باشد نیروی غیبی و مدد الهی بیشتر خواهد بود و اندازه و مقدار کمک الهی بستگی به اندازه صبر و استقامت شما دارد.

شاهدان از زبان ابو رافع و مرگ ابو لهب

و از قسمتهای جالبی که در تاریخ جنگ بدر در مورد نزول فرشتگان ذکر شده قسمت زیر است که ابن هشام در سیره نقل کرده و می گوید:

نخستین کسی که خبر جنگ بدر و شکست قریش را به مکه رسانید حیسمان بن عبد الله خزاعی بود که سراسیمه خود را به مکه رسانید و وارد شهر شده خبر کشته شدن عتبه، شیبه، ابو جهل، امیة بن خلف و دیگر بزرگان قریش را به مردم مکه داد.

این خبر بقدری وحشتناک و ناگهانی بود که بیشتر مردم در آغاز باور نکردند، و صفوان پسر امیه بن خلف در کنار خانه کعبه و در حجر اسماعیل نشسته بود فریاد زد: به خدا این مرد دیوانه شده و نمی داند چه می گوید!و گرنه از او بپرسید: صفوان بن امیه چه شد؟

مردم پیش حیسمان آمده پرسیدند: صفوان بن امیه چه شد؟

حیسمان گفت: وی همان است که در حجر اسماعیل نشسته ولی به خدا پدر وبرادرش را دیدم که کشته شدند!

ابو رافع گوید: من آن وقت غلام عباس بن عبد المطلب بودم و چون ما در پنهانی مسلمان شده بودیم (11) از این خبر که حکایت از پیروزی مسلمانان می کرد خوشحال شدیم! و در آن وقت که این خبر به مکه رسید من در خیمه ای کنار چاه زمزم نشسته و چوبه های تیر می تراشیدم و ابو لهب که خود در جنگ بدر حاضر نشده بود و به جای خود عاص بن هشام را به جنگ فرستاده بود در این وقت وارد مسجد شد و یکسره آمده و پشت آن خیمه نشست ناگهان مردم فریاد زدند:

این ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب است که خود در جنگ حاضر و شاهد ماجرا بوده و اکنون از راه می رسد، ابو لهب که او را دید صدایش زد و او را پیش خود خوانده و بدو گفت: برادر زاده بنشین و جریان جنگ را تعریف کن؟

مردم نیز پیش آمده دور او را گرفتند و او شروع به سخن کرده گفت:

همین قدر بگویم: ما وقتی با مسلمانان برخورد کردیم وضع طوری به سود آنان شد که ما گویا هیچ گونه اراده و اختیاری از خود نداشتیم و تحت اختیار و اراده آنان قرار گرفتیم و به هرگونه که می خواستند با ما رفتار می کردند، جمعی را کشتند و گروههایی را اسیر کرده و بقیه هم گریختند.

آن گاه اضافه کرد:

این را هم بگویم که نباید قریش را ملامت کرد زیرا ما مردان سفید پوشی را در وسط آسمان و زمین مشاهده کردیم که بر اسبانی ابلق سوار بودند و چون آنها آمدند و به ما حمله کردند دیگر کسی نتوانست در برابر آنها مقاومت کند و قدرتی از خود نشان دهد.

ابو رافع گوید: در این موقع من گوشه خیمه را بالا زده گفتم: به خدا سوگند آنهافرشتگان بوده اند!

ابو لهب که این سخن را از من شنید سیلی محکمی به رویم زد و من از جا برخاستم تا از خود دفاع کنم اما چون شخص ناتوان و ضعیفی بودم مغلوب ابو لهب شدم و او مرا از جا بلند کرده بر زمین زد، سپس روی سینه ام نشست و مشت زیادی به سر و صورتم زد.

ام الفضل همسر عباس که در آنجا بود و آن منظره را دید چوب خیمه را کشید و به عنوان دفاع از من چنان بر سر ابو لهب کوفت که سرش را شکافت، آن گاه بدو گفت: چشم عباس را دور دیده ای که نسبت به غلامش این گونه رفتار می کنی؟

ابو لهب از جا برخاست و با کمال افسردگی و ناراحتی به خانه رفت و بیش از هفت روز زنده نبود که خداوند او را به مرض «عدسه » (12) مبتلا کرد و همان بیماری سبب مرگ او گردید.

ابو سفیان قانون شکن

در میان اسیران یکی هم عمرو پسر ابو سفیان بود که به دست علی بن ابیطالب(ع) اسیر شده بود و چون خبر اسارت او را به پدرش ابو سفیان دادند و از او خواستند پولی به عنوان فدیه او بفرستد تا او را آزاد کنند، ابو سفیان گفت: من نمی توانم دو مصیبت و ناگواری را تحمل کنم هم داغ فرزند و هم پول، از طرفی پسرم حنظله را کشته اند و خونی از من پایمال شده و اکنون نیز برای آزادی این یکی پولی بپردازم، بگذارید عمرو همچنان در دست پیروان محمد باشد و تا هر زمان که خواستند او را نگاه دارند.

و بدین ترتیب عمرو بن ابی سفیان در مدینه محبوس ماند تا اینکه یکی از مسلمانان و پیرمردان فرتوت مدینه به نام سعد بن نعمان که از قبیله بنی عمرو بن عوف بود به قصد حج یا عمره به سوی مکه حرکت کرد و چون قریش اعلان کرده بودند متعرض مسلمانانی که به قصد حج یا عمره - به مکه - بیایند نخواهند شد از این رو سعد با کمال اطمینان به سوی مکه رفت و هیچ احتمال نمی داد او را به جای عمر و یا دیگری دستگیر سازند اما همین که به مکه آمد و ابو سفیان از ورود او مطلع گردید به جای عمرو دستگیرش ساخت و به بستگان و فامیلش که در مدینه بودند اطلاع داد تا عمرو را آزاد نکنید ما سعد را آزاد نخواهیم کرد.

قبیله سعد یعنی همان بنی عمرو بن عوف که از ماجرا مطلع شدند پیش رسول خدا(ص)آمده و درخواست آزادی عمرو را نمودند پیغمبر(ص)نیز موافقت کرد و بدین ترتیب عمرو بن ابی سفیان آزاد شد و سعد نیز به مدینه بازگشت.

قریش به فکر انتقام می افتند

شکست قریش در جنگ بدر و کشته شدن و اسارت آن گروه زیاد از بزرگان ایشان، آنها را در اندوه زیادی فرو برد و شهر مکه عزای عمومی گرفت و کمتر خانواده ای بود که یک یا چند نفرشان به دست مجاهدان اسلام به قتل نرسیده یا به اسارت آنها نرفته باشد، اما پس از چند روز تصمیم گرفتند از گریه و نوحه بر کشتگان خودداری کنند و برای آزادی اسیران نیز اقدامی ننمایند و این بدان جهت بود که گفتند: اگر خبر گریه و زاری ما به گوش محمد و یاران او برسد موجب شماتت ما می گردد و برای آزادی اسیران نیز اگر اقدام فوری شود سبب خواهد شد تا آنها در قبول فدیه و مبلغ آن سختگیری کنند. شاید علت دیگر عمل قریش که به دستور سران و بزرگانی چون ابو سفیان حیله گر و کینه توز صادر شده بود - به نظر نگارنده - آن بوده که فکر انتقام از دلها بیرون نرود و به اصطلاح عقده ها باز نگردد و از این عقده ها در فرصت دیگری برای تجهیز لشکر و جنگ تازه ای علیه مسلمانان استفاده کنند.

اما طولی نکشید که در مورد آزاد کردن اسیران تصمیمشان عوض شد و قرار شد هر کس به هر ترتیبی می تواند برای آزاد کردن اسیر خود اقدام کند و به دنبال آن رفت و آمد به مدینه شروع شد و چنانکه گفتیم اسیران آزاد شدند.

ولی در مورد خودداری و جلوگیری از گریه و عزاداری مدتی بر تصمیم خود باقی بودند. از داستانهای جالبی که در تاریخ در این باره ذکر شده داستان اسود بن مطلب یکی از بزرگان قریش است که سه تن از پسرانش به نامهای: زمعه، عقیل و حارث در جنگ کشته شده بودند و بی اختیار از دیدگانش اشک می ریخت ولی به احترام تصمیم قریش صدای خود را به گریه و زاری بلند نمی کرد، تا آنکه شبی صدای گریه شنید و چون نابینا شده بود به غلامش گفت: برو نگاه کن ببین گریه آزاد شده تا اگر آزاد شده من هم در مرگ زمعه صدایم را به گریه بلند کنم که آتش داغ او در دلم شعله ور شده و مرا می سوزاند!

غلام از خانه بیرون آمد و به دنبال آن صدای ناله روان شد و طولی نکشید که برگشته به اسود گفت:

- زنی است که شترش را گم کرده و برای آن گریه می کند.

اسود بن مطلب بی اختیار شده و اشعاری گفت که از آن جمله بود این چند بیت:

ا تبکی ان یضل لها بعیر

و یمنعها من النوم السهود

فلا تبکی علی بکر و لکن

علی بدر تقاصرت الجدود

علی بدر سراة بنی هصیص

و مخزوم و رهط ابی الولید

و بکی ان بکیت علی عقیل

و بکی حارثا اسد الاسود

و خلاصه ترجمه آن این است که گوید: آیا زنی برای آنکه شتری از او گم شده گریه می کند و خواب از چشمانش رفته است؟ای زن بر شتر خود گریه مکن ولی بر کشتگان بدر. . . بر بزرگان قبیله بنی هصیص و بنی مخزوم و خانواده ابو ولید گریه کن، و اگر می خواهی گریه کنی بر عقیل و حارث آن شیر شیران گریه کن. . .

و به هر صورت قریش کم کم به فکر انتقام از کشتگان خویش افتادند و به همین منظور روزی صفوان بن امیه - که پدر و برادرش هر دو کشته شده بودند - با عمیر بن وهب که خود در بدر حضور داشت و پسرش «وهب »به اسارت مسلمانان در آمده بود با هم در حجر اسماعیل نشسته بودند و بر کشتگان بدر تاسف می خوردند و به یاد آنها آه سرد از دل می کشیدند.

عمیر بن وهب مامور قتل رسول خدا(ص)می شود.

عمیر بن وهب همان کسی است که پیش از آنکه جنگ بدر شروع شود از طرف قریش اموریت یافت وضع لشکر مسلمانان را بررسی کند و نفرات و تجهیزات آنها را به قریش اطلاع دهد که در جای خود داستانش مذکور شد. چنانکه مورخین نوشته اند وی مردی شرور و شجاع و به بی باکی و تهور معروف بود و از دشمنان سرسخت پیغمبر اسلام و مسلمانان به شمار می رفت و گروه بسیاری از مسلمانان را در مکه شکنجه و آزار کرده بود.

باری دنباله سخنان صفوان بن امیه با عمیر بن وهب به آنجا رسید که صفوان گفت: ای عمیر به خدا سوگند پس از کشته شدن آن عزیزان دیگر زندگی برای ما ارزشی ندارد! عمیر گفت: آری به خدا راست می گویی و اگر چنان نبود که من قرضدار هستم و ترس بی سرپرست شدن عیال و فرزندانم را دارم همین امروز به یثرب می رفتم و انتقام خود و همه قریش را از محمد می گرفتم و او را به قتل می رساندم زیرا برای رفتن به یثرب بهانه خوبی هم دارم و آن اسارت پسرم وهب است که در دست مسلمانان می باشد و برای رفتن من به یثرب و انجام این کار بهانه خوبی است!

صفوان که گویا منتظر چنین سخنی بود و بهترین شخص را برای انجام منظور خود و دیگران پیدا کرده بود، گفت: تمام قرضها و بدهی های تو را من به عهده می گیرم و پرداخت می کنم و عایله ات را نیز مانند عایله خود سرپرستی و اداره می کنم!دیگر چه می خواهی؟

عمیر گفت: دیگر هیچ!و من هم اکنون حاضرم به دنبال این کار بروم به شرط آنکه از این ماجرا کسی با خبر نشود و مذاکراتی که در اینجا شد جای دیگری بازگو نشود و مطلب میان من و تو مکتوم بماند.

صفوان قبول کرد و عمیر از جا برخاسته به خانه آمد و شمشیر خود را تیز کرد و لبه آن را به زهر آب داد و به کمر بسته به مدینه آمد.

عمر با جمعی از اصحاب بر در مسجد مدینه نشسته بودند ناگهان چشمشان به عمیر بن وهب افتاد که از راه می رسید و از شتر پیاده می شد، با سابقه ای که از او داشتندو شمشیری را که حمایل او دیدند بیمناک شدند که مبادا سوء قصدی نسبت به رسول خدا(ص) داشته باشد و از این رو پیش پیغمبر رفته و ورود او را به آن حضرت اطلاع دادند، حضرت فرمود: او را پیش من بیاورید!

گروهی از اصحاب اطراف پیغمبر(ص)نشستند و عمیر را در حالی که بند شمشیرش به دست عمر بود وارد مجلس رسول خدا(ص)کردند، همین که چشم آن حضرت بدو افتاد به عمر فرمود: او را رها کن آن گاه به عمیر فرمود: پیش بیا!

عمیر پیش رفته و به رسم جاهلیت گفت: «انعموا صباحا» - صبح همگی بخیر - پیغمبر بدو فرمود: ای عمیر خداوند تحیتی بهتر از تحیت تو به ما آموخته و آن سلام است که تحیت اهل بهشت نیز همان است.

عمیر گفت: ای محمد به خدا سوگند پیش از این نیز شنیده بودم.

پیغمبر فرمود: ای عمیر برای چه به اینجا آمدی؟

پاسخ داد: برای نجات این اسیری که در دست شما گرفتار است و امیدوارم در آزادی او به من کمک کنید و به نیکی درباره او با من رفتار کنید!

رسول خدا(ص)فرمود: پس چرا شمشیر حمایل کرده ای؟

عمیر گفت: روی این شمشیرها سیاه!مگر این شمشیرها چه کاری برای ما انجام داد؟

حضرت فرمود: راست بگو برای چه آمدی؟

گفت: برای همین که گفتم!

رسول خدا(ص)فرمود: تو و صفوان بن امیه در حجر اسماعیل با یکدیگر درباره کشتگان بدر سخن گفتید، تو گفتی: اگر مقروض نبودم و ترس آن را نداشتم که عیال و فرزندانم بی سرپرست شوند هم اکنون می رفتم و محمد را می کشتم!

صفوان که این سخن را شنید پرداخت قرضهای تو و سرپرستی عیالت را به عهده گرفت که تو بیایی و مرا به قتل رسانی!ولی این را بدان که خدا نگهبان من است و میان من و تو حایل خواهد شد.

عمیر که این خبر غیبی را از آن حضرت شنید بی اختیار فریاد زد: گواهی می دهم که تو رسول خدا(ص)هستی!و ما تاکنون در برابر خبرهایی که تو از غیب و آسمانها می دادی تکذیبت می کردیم و دروغگویت می پنداشتیم ولی اکنون دانستم که تو پیغمبر و فرستاده خدایی زیرا از این ماجرا کسی جز من و صفوان خبر نداشت و خدا تو را بدان آگاه ساخته و سپاسگزار اویم که مرا به دین اسلام هدایت فرمود و به این راه کشانید آن گاه شهادتین را بر زبان جاری کرده و مسلمان شد، پیغمبر(ص)نیز به اصحاب فرمود: احکام اسلام و قرآن به او بیاموزند و اسیرش را نیز آزاد کنند، پس از آن عمیر اجازه گرفت به مکه باز گردد و به تلافی دشمنیهایی که با اسلام نموده و شکنجه هایی که از مسلمانان کرده به آن شهر برود و تبلیغ این دین مقدس را نموده و به پیشرفت آن در مکه کمک نماید.

صفوان که منتظر بود هر چه زودتر خبر قتل محمد(ص)به دست عمیر به مکه برسد و هر روز به طور مبهم و سر بسته به مردم مکه بشارت می داد که به همین زودی خبر خوشی به مکه خواهد رسید که داغ و اندوه مصیبت بدر را از دلها بیرون خواهد برد و هر مسافری که از مدینه می آمد سراغ عمیر را از او می گرفت ناگهان شنید که عمیر در مدینه مسلمان شده و در زمره پیروان محمد در آمده!

این خبر برای صفوان به قدری ناراحت کننده بود که قسم خورد تا زنده است دیگر با عمیر سخنی نگوید و کاری به نفع او انجام ندهد.

عمیر نیز به مکه آمد و به تبلیغ اسلام همت گماشت و در اثر تبلیغات او گروه زیادی مسلمان شدند، و پناهگاهی در برابر دشمنان اسلام گردید.

پی نوشت ها:

1. مناقب ابن شهر آشوب، ج 1، ص 187، بحار الانوار، ج 19، ص 206، مجمع البیان، ج 2، ص 214.

2. الصحیح من السیرة، ج 3، صص 174 - 173.

3. چنانکه در جنگ صفین امیر المؤمنین(ع)حاضر نشد پس از گرفتن شریعه فرات از دست دشمن چنین کاری انجام دهد و دستور داد مانع برداشتن آب از آنها نشوند، به شرحی که در زندگانی آن حضرت خواهد آمد.

4. تاریخ طبری، ج 2، ص 172.

5. مغازی واقدی، ج 1، ص 78.

6. تاریخ طبری، ج 2، ص 135، سیره حلبیه، ج 2، ص 123، و البدایة و النهایة، ج 6، ص 37.

7. نامه 9.

8. عبیدة بن حارث بن عبد المطلب، عمو زاده رسول خداست.

9. اما هبار وقتی از این جریان مطلع شد از مکه گریخت و پس از جنگ حنین خود را به مدینه رسانید و ناگهان پیش روی آن حضرت در آمده و شهادتین بر زبان جاری کرد و مسلمان گشت و اسلامش پذیرفته شد. و ابو العاص نیز پس از چند سال به مدینه آمد و مسلمان شده و رسول خدا(ص)نیز دوباره زینب را به عقد او در آورد.

10. نگارنده گوید: سید حمیری مدیحه سرای معروف آن حضرت و خاندان عصمت این داستان را به نظم در آورده که چند بیت آن چنین است:

اقسم بالله و آلائه

و المرء عما قال مسئول

ان علی بن ابیطالب

علی التقی و البر مجبول

و انه کان الامام الذی

له علی الامة تفضیل

تا آنجا که گوید:

ذاک الذی سلم فی لیلة

علیه میکال و جبریل

میکال فی الف و جبریل فی

الف و یتلوهم سرافیل

لیلة بدر مددا انزلوا

کانهم طیر ابابیل

فسلموا لما اتوا حذوه

و ذاک اعظام و تبجیل

11. از آنجا که نگارنده در روایات اسلام عباس بن عبد المطلب قبل از فتح مکه تردید دارم و احتمال تصرف ناقلان این گونه حدیثها را که عموما در زمان خلافت بنی عباس نقل کرده و گفته و نوشته اند قوی می دانم، در این قسمت هم که اینجا نقل شده تردید دارم ولی به منظور امانت در نقل همان گونه که روایت شده بود نقل کردیم، البته چیزی که مسلم است عباس بن عبد المطلب و بنی هاشم و بستگان آنها از پیروزی رسول خدا(ص)خوشحال شدند اما به انگیزه پذیرفتن دین اسلام و یا تعصب قبیله گری نمی دانیم و الله اعلم.

12. عدسه مرضی است شبیه به طاعون که دانه هایی مانند آبله در اثر آن بیماری در بدن پیدا می شود و در مدت اندکی شخص را تلف می کند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 231
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 40
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 62
  • بازدید ماه : 369
  • بازدید سال : 1,205
  • بازدید کلی : 19,285